«من عاشق سپیده صبحم...» گویی نخستین تجربه بلند سینمایی کارگردانش است که در وهله نخست سهل و ممتنع به نظر می رسد. این فیلم داستان ساده ای دارد؛ یک کارگردان و دستیارش به سر صحنه فیلمشان می روند و شروع به ساخت آن می کنند و رابطه ای که بین این وجود دارد مورد کنکاش قرار می گیرد. دستیار از ایده ی داستانی که به ذهنش رسیده برای کارگردانش می گوید، ایده ای که روایتگر یک رابطه مجازی و البته غافلگیرانه است: پسری بیست و هفت هشت ساله با دختری در فضای مجازی (شبکه اجتماعی) آشنا می شود و با یکدیگر ملاقات می کنند اما پسر پس از ملاقات متوجه می شود که دختر متاهل است و غافلگیر می شود... کارگردان به ایده علاقه مند می شود اما رفتار دستیار رفتاری غیر عادی است گویی خود او در چنین مخمصه ای افتاده است اما این مسئله هرگز عیان نمی شود. ادامه فیلم پس از روایت ایده فیلمنامه توسط شخصیت دستیار، سر صحنه فیلمبرداری می گذرد. فیلمبرداری که درباره آشنایی یک مرد و زن سندروم دانی با یکدیگر است و فیلم در همین نقطه به پایان می رسد.
علی کریم به عنوان فیلمنامه نویس و کارگردان دو موضوع دیگر را به عنوان خرده داستان بررسی می کند نخست خودکشی است که در لابلای فیلم اتفاق افتاده و ما آن را نمی بینیم و سپس رفتار عجیب و غریب دستیار که باعث شک و تردید تماشاگر نسبت به او می شود. این روایت ساده همراه با کمترین اطلاعاتی که برای تماشاگر باز و گسترده می شود شناخت هدف فیلم و نیز مفهومش را سخت می کند. از جنبه ای می توان فیلم را درباره "ساختن یک فیلم" دانست که در کنار آن زندگی به همان شکل فیلمی که ساخته می شود و در همان ابعاد در حال گذر است. از دیدگاه دیگر می توان علاقه به سینما و واقعیت "پشت صحنه" و "روبروی دوربین" در آن را دغدغه فیلمساز بر شمرد اما جالب اینجاست که فیلمساز هرگز امری قطعی را دربرابر دیدگان تماشاگر قرار نمی دهد و روی هر خرده داستان و مفهومی که از نشانه های متن بیرون می آید تکیه نمی کند و با هر چیزی رفتاری گذرا و نسبی دارد. هر لحظه می تواند فیلم به پایان برسد و اگر دقیق تر شویم هر لحظه دیگر نیز می توانست فیلم آغاز شود. گویی با مستندی طرفیم که مفهوم در آن ارزشی ندارد و چیزی به عنوان هدف از آن برداشت نمی کنیم.
مسئله ریل تایم (REAL TIME) یا همان زمان واقعی در اجرای فیلم نیز مزید بر علت می شود. شکل ساختاری اثر را به لحاظ کارگردانی و بازیگری به ساختار فیلمهای عباس کیارستمی نزدیک می کند بخصوص اینکه پلان ها و سکانس های طولانی را در ماشین می گذرانیم، البته با این تفاوت که در گفت و گوهای شخصیت های کیارستمی نتیجه و مفهومی دریافت می شود، داستان هر قدر هم با اطلاعات کم و پرداخت ساده پیش می رود و از نقطه ای به نقطه دیگر می رسد اما علی کریم گویی مسئله ریل تایم و سکانس پلان تنها از منظر تکنیکی دنبال می کند و علاقه ای به ساخت مفهوم ندارد.
شاید اواسط فیلم درست جایی که باید قلاب یک فیلم تماشاگر را وادار به تعلیق کند، کسالتبارترین فصل فیلم باشد زیرا عنصر زمان واقعی همانند یک فیلم خانوادگی عمل می کند. شخصیت ها سرگردانند، داستانی پیش نمی آید تا جلو برود و اکت های بازیگران همچون مستندی تلویزیونی بدون پالایش و پرداخت است. علی کریم آنقدر در عنصر زمان واقعی اثر افراط می کند که فیلم بدون بحران، حادثه و نتیجه پس از 120 دقیقه به پایان می رسد.
ساختار سکانس پلان «من عاشق سپیده دم...» به صورتی ناخودآگاه کارگردان را اسیر و مجذوب خود کرده است و با این اوصاف داستان فراموش و ارتباط با تماشاگر از دست می رود و در نتیجه ریل تایم مفهوم را می بلعد!
انتهای پیام/ن.ف
ارسال نظر